کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

گاه نویس های یک مهاجر |‌ شناسنامه کامل 26پیامبر قرآنی
کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

گاه نویس های یک مهاجر |‌ شناسنامه کامل 26پیامبر قرآنی

از آمستردام تا هانوفر : قسمت سوم

دستگیره در چرخید. فرشید رسیده بود خانه. قرار بود امروز سورپرایز شوم، کدام گوشه هانوفر به انتظار من نشسته بود؟  یک کافه دنج یا درختی باشکوه؟ شاید هم سنگفرش های خیابانی شلوغ. گاهی همین چیزهای کوچیک دلخوشت می‌کنند. 

حالا در کاملا باز شده بود و فرشید مبهوت مانده بود در آستانه در. انگار این آدم همان آدم آهن و آینه دیده نبود. 

واقعا سورپرایز شدم،  گمان کنم گوشه ی همین اتاق تنها جای هانوفر بود که منتظرم بود.

پرسیدم : خوبی؟ 

نهیب زدم به خودم که مرد حسابی معلوم است خوب نیست. چه سوال بی ربطی است آخر! بعد صدای دیگری بلند شد و گفت خسته است لابد. ولی صورتش خسته نبود، ویران بود. کشتی هایش غرق شده بود.

جواب داد : نمیدونم این یه ساعت آخر که شرکت بودم چجور گذشت. خاله ام فوت کرد.

معلوم بود خاله اش را سرحد جان دوست دارد. هرچه میگفتم بی فایده بود. اصلا اینجور مواقع حرف زدن بی فایده است. کلمات بی صدا در بدنم دویدند. بلند شدم و دستانم را باز کردم. یک آغوش همانی بود که به زبان بلد نبودم بگویم.

گفتم : "سخته. میدونم."

واقعا هم می‌دانستم. حالا نه وقت حرف زدن بود نه تسلی.

دوست نداشتم زیاد آنجا بمانم. حالا حالاها وقت حرف زدن نبود. وقت سکوت بود. 

گفتم : من میرم دوش بگیرم.


شاید یک ربع زمان کافی بود که آن اطراف نباشم.

وقتی برگشتم دستپاچه بودم. دوست نداشتم آنجا باشم، انگار سربار بودم. گفتم : ببین بیا برنامه سفر رو کنسل کنیم من امشب برمیگردم آمستردام.

از من اصرار و از او انکار که نمی‌شود، نه اینکه حالش خوب شده باشد،  فقط نمی‌خواست اندوهش دامن من را بگیرد. 


کمی باهم حرف زدیم، خواستم کمی حواسش را پرت کنم اما خودم هم می‌دانستم که نمی‌شود.

گفت : پاشو بریم پارک. این پارکه جای خاصی‌ه. منطقه حفاظت شده‌س.


راه افتادیم سمت آنجا. سوار اتوبوس شدیم. به پیشنهاد فرشید بلیت روزانه خریدم. با این بلیت هرچقدر میخواهی سوار اتوبوس و مترو و تراموا میشوی،  برای ٢۴ ساعت. اینجا (آلمان) وقتی سوار اتوبوس میشوی از مبدا تا مقصد کسی نمی‌پرسد از کجا آمده ای یا به کجا می‌روی یا بلیت خریده ای یا نه. شاید فقط یکبار مامور بیابد و چک کند. شانسی است. 

هلند که در مترو و اتوبوس دستگاه کار گذاشته که مگس هم اگر سواری می‌خواهد باید بلیت بخرد. ترس این را داشتم که یکی بیاید و بپرسد چرا بلیت ورود و خروج نزدید اما خبری نبود، اصلا دستگاهی نبود. چه می‌کند این زندان ذهن.

رسیدیم نزدیک های پارک و از زیر یک پل رد شدیم. زیر این پل بوی زیرپل های هلند را نمی‌داد!! بوی طبیعت می‌امد. هلند که هر گوشه‌ی مستوری ببینی امکان ندارد بوی ادرار ندهد! مثل بلژیک.

از فرشید پرسیدم که مگر آلمان نمی‌شود در گوشه خیابان ادرار کرد. گفت "امتحان کن اما مفتی نیست. ببینند جریمه شدی چند صد یورو."


رسیدیم به دروازه های همان منطقه حفاظت شده. منظره بی نظیر بود!! بینهایت زیبا. انگار یک تیکه از آمستردام را گذاشته‌اند اینجا با رنگ و لعاب بیشتر. چون منطقه حفاظت شده بود تنها می‌شد در امتداد جاده حرکت کرد. از جاده خارج میشدی و خودت میرفتی سمت حیوانات جریمه داشت. خوش سانس اگر بودی حیوانات خودشان می آمدند سر جاده. برای ما که نشد.


دو ساعتی آنجا بودیم. ساعت شش بعد از ظهر بود اما بهار اروپا از شب بیزار است. اگر نمی‌دانستی انگار ساعت دو بعد از ظهر تهران بود با گرمایی بی رمق تر.


زیاد آنجا نماندیم و زود برگشتیم خانه. دوباره به فرشید گفتم : سفر رو کنسل میکنیم. بی برو برگرد. تو هفته بعد میای هلند حال و هوات عوض شه. 


خیلی اصرار کردم تا قبول کرد. گفت : ببخشید،  نمیخواستم این‌جور بشه. 


اینها کلمه نبود که میگفت، سخت نبود رفاقت را از صدایش شنیدن. با این حال بدش هم نمی‌خواست من هم بدحال شوم.


گفتم : حرفشو نزن. بعد نه ماه دیدمت! همین سوغات سفرمه.


همانجا بلیط برگشت را گرفتم که یک شب راهی آمستردام شوم. وقتی رسیدیم خانه خستگی از ما می‌چکید. اما نه لب سکوت داشتیم نه چشم خواب. چهار ساعتی حرف زدیم. فرشید از چهار صبح بیدار بود. ساعت یازده بود که گفت : من یکم بخوابم، قبل از رفتنت بیدارم کن . 


به زبان گفتم : باشه.

در دلم گفتم : راحت بخواب


ساعت یک شد،  فرشید خواب بود،  کوله ام به همان سنگینی شروع سفر بود. چراغ را بستم و با احتیاط در را باز کردم. 

دلم برایش میسوخت. می‌دانستم دور باشی و کاری نتوانی کنی چقدر دردناک است. دلت آنجا و خودت اینجا . کاملا او را می‌فهمیدم.


 در اتاق را به آرامی بستم و یک پیام خداحافظی نوشتم. با حال عجیبی از خونه بیرون زدم و هدفون روی گوشم گذاشتم. 

نوشتم : میدونم روزه سختی رو پشت سر میذاری، شاید به یکم فضا نیاز داشته باشی. لازم بود زنگ بزن.


سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و کمی بعد در اتوبوس نشسته بودم. زیاد طول نمی‌کشید برسم خانه. همانجا چشم هایم را بستم و خوابیدم. 

خداحافظ هانوفر


از آمستردام تا هانوفر : قسمت دوم

فاصله‌ی اسنابروک تا هانوفر کوتاه‌تر از آن بود که انتظارش را داشتم. قرار بود ساعت ده برسم، و بی‌آنکه نیاز به شتاب باشد، همان حوالی آنجا بودم.

نه ماه از آخرین دیدارم با این شهر می‌گذشت. باورم نمی‌شد. می‌نمود که تنها دو ماه از آن روزها گذشته. البته آنقدرها اتفاق افتاده بود در این نه ماه، که بیشتر از گنجایش سه فصل بود. اما زمان، برخلاف عادتش، چندان سنگین نگذشته بود.


مسیر را خوب می‌شناختم. نیازی نبود به فرشید زنگ بزنم تا آدرس را دوباره بفرستد. بی‌هیچ مکثی وارد ترمینال شدم و رفتم به سمت میسبورگ(محله‌ای در هانوفر).

بیست دقیقه بعد، مقابل خانه‌ی دوستم بودم. در را که باز کرد، بوی پاستا می‌آمد. لبخندش همان بود، اما خودش نه. دو برابر شده بود! درست مثل کسی که ماه‌ها با آینه و آهن سر کرده باشد. من هم تغییر کرده بودم. آن‌قدر که حتی یک نگاه کافی بود تا بفهمد.


شام را با هم خوردیم. حرف زدیم، از شادی‌های نصفه‌نیمه، از سوغاتی‌هایی که بیشتر از جنس خاطره بودند تا کالا، و از آرزوهایی که هنوز جرات بیانشان را داریم. 

فرشید شیفت شب داشت؛ باید ساعت چهار می‌رفت سر کار. حوالی دو شب بود. هر دو خسته. من از راه، او در آستانه‌ی کاری طولانی.

نخستین شب پس از رسیدن، همیشه عجیب است. ترکیبی از خستگی، بلاتکلیفی، و فکرهایی که تنها در غربت سفر سر بر می‌آورند. لیست کارهایی که باید در روزهای بعد انجام بدهم، ساعت خوابی که باید از نو تنظیم شود، و گاهی حس خاموشی‌ و سکوت که میتواند کلافه کند. خبر خاصی میدانستم که نیست، اما خستگی، خاک حاصل‌خیزی برای اندیشه‌های بی‌رمق است.


تا پنج صبح در تخت غلت زدم. وقتی فرشید رفت، هنوز بیدار بودم. خواب سراغم آمد، اما نه چندان ماندگار. پنج ساعت بعد، چشم باز کردم و رفتم به آشپزخانه؛ جایی که اراده ام آنجا دوامی ندارد.


این روزها افتاده‌ام به شمردن کالری. شکم و پهلوهایم به طرز تمسخرآمیزی بزرگ شده‌اند. اما گرسنگی، فرمانروای مقتدری‌ست. شش تخم‌مرغ را بی‌معطلی بلعیدم. مثل پرنده ای که در قفس را باز دیده.


صبحانه ام را خوردم و یک‌راست رفتم سمت اتاق فرشید. قبل از اینکه دستگیره را بچرخانم صورتم را چرخاندم. پشت سرم در راهرو «دان» ایستاده بود. دختری حدوداً سی‌ساله، هم‌خانه‌ی فرشید. ده سال پیش از سیرالئون به آلمان آمده. لبخندش نرم بود و نگاهش آرام. بی اغراق دو برابر من هیکل داشت. قصه‌اش را هنوز نشنیده‌ام، اما مطمئنم قصه‌ای دارد.


تا پیش از آشنایی با دان، تنها چیزی که از سیرالئون می‌دانستم، موقعیت جغرافیایی‌اش بود: جایی در دل آفریقا. اما نمی‌دانستم دقیقا کجا. شرق، غرب، مرکز؟ تیری در تاریکی انداختم و پرسیدم: «سیرالئون غرب آفریقاست؟»

نمی‌خواستم ناآگاه به نظر برسم. نگران بودم نادانی‌ام توهین تلقی شود.

لبخند زد و گفت: «آره. همسایه‌ی گینه و لیبریا هستیم.»


از شنیدن نام لیبریا خوشحال شدم. در شرکت‌مان یکی از کشورهایی که به آن خدمات ارائه می‌دهیم، همین لیبریاست. برایم جالب بود که حالا سیرالئون هم روی نقشه‌ی ذهنم روشن‌تر است.


کشورهای غرب آفریقا، سال‌ها مستعمره‌ی فرانسه و بریتانیا بودند. بعد از جنگ جهانی دوم، اروپا تصمیم گرفت استقلال این کشورها را به رسمیت بشناسد. البته که نه از سر خیرخواهی. مثلاً فرانسه تنها در صورتی استقلال را واگذار می‌کرد که مستعمراتش واحد پول‌شان را به پول فرانسه، «پگ» کنند. یعنی اقتصاد این کشورها نه بر اساس تولید و تجارت داخلی، بلکه بر اساس نوسان ارز اروپا تنظیم شود. نتیجه؟ اقتصادی که هیچوقت سر پا نمیشود؛ با هزینه‌های زندگی و سرمایه‌گذاری شبیه اروپا که نه، بیشتر، اما بدون زیرساخت‌.


دلم می‌خواست بیشتر بدانم. از دان پرسیدم: «فرانسوی صحبت می‌کنی؟»

تا یادم نرفته بگویم، انگلیسی را با لهجه‌ای روان و در عین حال ساده حرف می‌زد. حدس زدم از خانواده‌ای مرفه باشد. اما گفت: «نه، ما انگلیسی شکسته حرف می‌زنیم.»

انگلیسی شکسته می‌شود مشابه همان زبان کوچه بازاری خودمان. کلمات همانند که در زبان معیار، اما با آوایی متفاوت.


پرسیدم: «انگلیسی؟ مگه غرب آفریقا مستعمره‌ی فرانسه نبود؟»

جواب داد: «سیرالئون مستعمره‌ی بریتانیا بود. ولی همسایه‌مون، گینه، مستعمره‌ی فرانسه. واسه همینه ما انگلیسی حرف می‌زنیم و اونا فرانسوی.»


از ساختار سیاسی کشورش گفت؛ از قبیله‌گرایی و خویشاوندسالاری.

وقتی نخست‌وزیر از قبیله‌ای خاص باشد، تمام کابینه از همان قبیله انتخاب می‌شوند. فقط برای بستن دهان دیگران، گاهی اسمی از قبیله‌های دیگر می‌آید، اما در عمل، سیاست دست همان جماعت باقی می‌ماند.

پرسیدم: «نخست‌وزیر؟ یعنی پادشاه دارید؟»

گفت: «نه. ولی چون مستعمره‌ی بریتانیا بودیم، ملکه یا شاه انگلستان رو ملکه‌ی خودمون می‌دونستیم.»


از بی‌ارزشی پول کشورش گفت. اینکه دلار در معاملات نقش اصلی را دارد اما دولت با کنترل و نظارت سعی می‌کند گردش آن را محدود کند.

به ذهنم رسید: آیا در چنین سرزمینی، مفهومی به نام “میهن‌پرستی” اصلاً وجود دارد؟ مرزهای این کشورها را که تاریخ و جنگ تعیین نکرده‌اند. خط‌کش و خودکارِ استعمار نقشه‌ها را بریده. در چنین سرزمینی که چگونه می‌توان وطنی داشت؟


پرسیدم: «هیچ‌وقت به فکر برگشتن یا ساختن کشورت بودی؟»

گفت: «نه، ولی برادرم یه میهن‌پرست واقعیه. توی ایرلند حقوق خونده و درآمد خوبی هم داشته، ولی برگشته سیرالئون. می‌گه می‌خوام بمونم و کشورم رو بهتر کنم. حتی درآمد بالاش این‌جا اون‌قدری نیست که بتونه بیاد اروپا گردش، ولی علاقه‌ای هم نداره.»


اما خودش ماجرا را جور دیگری می‌دید. گفت آن‌جا نمی‌خواهد سرمایه‌گذاری کند، چون سند زمین‌ها قابل اعتماد نیست. گاهی یک زمین چند سند دارد.

گفت: «می‌دونی؟ هیچ استانداردی توی شهرسازی نیست. کلیسا و مسجد رو وسط مناطق مسکونی می‌سازن. ساختمون بغلی ما مسجد بود. بلندگو گذاشته بودن، اذان صبح نمی‌ذاشت بخوابیم. نمی‌تونستی هم اعتراض کنی چون گوش شنونده ای نبود.» بعد پرسید: «باورت می‌شه؟»

راستش، دلم می‌خواست بگویم: آره، خیلی هم باورم می‌شه!

اما خودش ادامه داد: اونجا مثل آلمان که کلیسا یا مسجد رو بیرون از محله‌های مسکونی؛ یا کنار مراکز عمومی میسازن نیست. نظم داره.»

بعد برایم از فری‌تاون گفت؛ پایتخت سیرالئون. شهری با نامی شاعرانه: شهر آزاد. جایی که برده‌های آزادشده‌ی آمریکایی، بعد از رهایی، به آن پناه آوردند تا از نو بسازند.

بارها در حرف‌هایش از کلمه‌ی «برده» استفاده کرد.

با خودم فکر کردم: چطور این واژه را بی‌پروا به زبان می‌آورد؟ این حجم از پذیرش گذشته، نشانه‌ی نوعی بلوغ است؛ انگار دان پذیرفته تاریخ را نمی‌شود پاک کرد. تنها باید از آن عبور کرد.


زمان زیادی با هم حرف زدیم. بعد هر دو، ناچار به بازگشت به دنیای خودمان شدیم. از آشنایی‌اش تشکر کردم و گفتم: «اگه کاری داشتی، می‌دونی کجام.»

لبخند زد، تشکر کرد و خداحافظی‌مان بی‌هیاهو تمام شد.


برگشتم به اتاق. گوشی را برداشتم و در دل همان دنیای آشنا فرو رفتم

از آمستردام تا هانوفر : قسمت اول

در اتاق را به آرامی بستم و یک پیام خداحافظی نوشتم. با حال عجیبی از خانه بیرون زدم و هدفونم را روی گوشم گذاشتم. 

نوشتم : میدونم روزهای سختی رو پشت سر میذاری،  شاید به یکم فضا نیاز داشته باشی. لازم بود زنگ بزن.


دیروز جمعه بود. 

با وسواس هرچه را که گوشه ی اتاق جا خوش کرده بود برداشتم و انداختم توی ماشین لباسشویی. یک هفته ای بود که لباس‌هایم روی مبل ولو شده بودند، انگار قرار بود تا ابد جلوی تلویزیون استراحت کنند، به آنها هم رحم نکردم و گذاشتمشان توی کمد. 

تصمیم گرفته بودم این آخر هفته بروم هانوفر. از قبل به فرشید گفته بودم که مجال ماندن ندارم، دوست دارم بزنم بیرون، از اتاقم، خانه ام، شهرم و هرچیزی که رنگ آشنایی دارد. او هم این را می‌دانست. با این همه برای خرید بلیت دیر جنبیدم. جانم برایت بگوید که قیمت بلیت قطار تنه میزد به هواپیما، اخرش بلیت اتوبوس گرفتم. این هفته را به انتظار تنهایی آخر هفته نشسته بودم. تنها نشستن توی اتوبوس، آهنگ گوش دادن، و بی‌دلیل لبخند زدن. 


دیگر وقتش بود،  کوله‌ام را بستم. یک کتاب هم برای احتیاط گذاشتم توی کیفم. ‌جوری بار سفر کرده بودم، که انگار با شتر میروم قندهار. چه شد که آخرش شد ده کیلو بار نمی‌دانم. 


سر ساعت به ترمینال رسیدم و پریدم توی اتوبوس.


به بیرون رو نگاه می‌کردم. انگار عروسی بود وسط ترمینال! یک ایل و طایفه با لباس مهمانی  جمع شده بودند وسط ترمینال! همه شیک و مرتب،  همه هم جوان و زیر ٢۵ سال. شده بودم علامت تعجب. آخر این چه جایی است برای مهمانی گرفتن؟

زیاد طول نکشید تا بفهمم چه خبر است. اینجا اتوبوس هست مخصوص پارتی کردن! جلل خالق. مثلاً از آمستردام میکوبند و می‌روند تا بروکسل،  پایکوبی می‌کنند در دل روز و شب، مقصد هم مهم نیست،  آمده اند همدیگر را ببیند.


رگ ندیده بازیهام گل کرد و این لحظه را عکس گرفتم، یک پلان خاص بود از یک دنیای ناآشنا. 


پنج دقیقه نبود که سوار اتوبوس شدم و اتوبوس راه افتاد به مقصد پراگ.


آمستردام روزهای آفتابی تو چه هستی که تکراری نمی‌شوی؟ میشوی شبیه نقاشی های ونگوک. رنگ سبز روشن درخت ها و آبی آسمان و پاکی هوا، انگار افتاده روی بوم نقاشی. 


در خیالات خودم غرق بودم که صدای یکنواخت اتوبوس آرام‌آرام شد لالایی. بی‌آنکه بدانم کی، دو ساعتی خوابیدم.

وقتی بیدار شدم، اتوبوس کنار جاده ایستاده بود. دو مأمور بالا آمدند؛ یکی پیرمردی با موهای سفید، دیگری مردی جوان‌تر با موهایی جوگندمی. خیلی زود به صندلی من رسیدند. پیرمرد جلو آمد و با لحنی آرام پاسپورت و کارت اقامتم را خواست.

برای اولین بار بود که جایی غیر از فرودگاه کسی کارت اقامتم را می‌خواست. همان لحظه فهمیدم که کنترل‌های مرزی آلمان به‌خاطر ورود مهاجران غیرقانونی، جدی‌تر شده.


مأمور نگاهی به عکس کارت انداخت، لبخند زد. من هم، ناخودآگاه، لبخند زدم.

گفت: «جوون‌تر بودی!»

خندیدم و گفتم: «ظاهرم رو عوض کردم.»

پاسپورت را با همان لبخند پس داد و به انگلیسی گفت: «تشکر.»


عجیب بود. آلمانی‌ها معمولاً  ‌ها انگلیسی حرف نمی‌زنند. تعصب خاصی دارند روی زبانشان.


پاسپورت را گذاشتم توی کیفم و دوباره هدفون را روی گوشم.


تا رسیدن به اُسْنابروک، آهنگ‌های عربی گوش دادم؛ چند قطعه از فیروز، با آن صدای سبک و لطیف و مهربانش.

درست همان چیزی که دلم در آن لحظه لازم داشت


از آلمان، هامبورگ توی ذهنم بود. شهری شلوغ و پر از بی‌خانمان و خیابون‌های نه‌چندان تمیز. خیلی دور از تصور من از یک شهر اروپایی. ولی اُسْنابروک متفاوت بود. وقتی از پنجره‌ی اتوبوس نگاه می‌کردم، شهر چشم‌نواز بود. خیابون‌های باریک، ساختمان‌های گوتیک، و درخت‌های سبز. این ترکیب، برای من «روستاشهر» بود. خودم این واژه را ساخته‌ام. به شهرهایی می‌گویم که خبری از بلوارهای پهن و ساختمان‌های بلند نیست، از شلوغی و ترافیک و هیاهو هم همینطورو اگر هم باشد به چشم نمی‌آید. اما زندگی در این خیابانها جریان دارد. ماشین‌ها، چراغ‌قرمزها، مغازه‌ها و آدم‌هایی که از خریدشان را کرده اند و دارند برمی‌گردند خانه، همه هستند اما شهر دور از شهریت کلیشه‌ای است.


پنج دقیقه‌ای در اسنابروک توقف کردیم و نزدیک غروب بود که دوباره راه افتادیم. 


گوشی را درآوردم که از منظره عکس بگیرم، ولی زیادی تاریک بود. گوشی را گذاشتم توی جیبم، همان لحظه ویبره زد. دوستم ویس فرستاده بود. دانلودش کردم، پلی که کردم میخواند:


«دیشب تو خواب وقت سحر

شهزاده‌ای زرین‌کمند

نشسته بر اسب سفید

میومد از کوه و کمر 

…»


صدای دوستم شنیدنی بود. آن صدا و شعر و نور آخر غروب را دوست داشتم. چشم‌هایم را بستم از آهنگ، از متن و از همه چیز، لذت می‌بردم. زندگی به غایت زیبا می‌نمود.

پاورپوینت تحلیلی بر غصب خلافت علوی - تاریخ تحلیلی صدراسلام

به نام خدا 

یکم وبلاگ رو دیر به دیر آپدیت میکنم چون زیاد نمیرسم بهش سر بزنم.چند روز قبل یکی از دوستان گفت اگر میتونی برام یه پاورپوینت درست کن کنفرانس دارم منم اینی رو که برای دانلود گذاشتم براش درست کردم.

توی وبلاگ با بقیه هم به اشتراک گذاشتم شاید براتون مفید باشه.

با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان.


پ.ن: تمپلت نمونه رو از اینجا دانلود کردم .

منبع تمپلت: free-powerpoint-templates-design.com

پ.ن2: دوستان عزیز خیلی با دقت متنش رو نخوندم،خودتون حتما قبلش یکبار بخونید و اگر نیاز دیدید اصلاحش کنید،اگر هم شبهه ای براتون بوجود اومد حتما حتما در موردش گوگل کنید .

دانلود با فرمت pptxدانلود با فرمت ppsx

 

تصاویری از این فایل در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

دانلود انیمیشن هایی با محتوای زندگی حضرت یونس(ع)

پخش شده از شبکه کردستان :


جهت دانلود این انیمیشن اینجا کلیک کنید.


انیمیشن زیر بر مبنای کتاب مقدس (تورات و انجیل) ساخته شده  است.

قسمت اول قسمت دوم


شناسنامه حضرت یونس(ع)