در اتاق را به آرامی بستم و یک پیام خداحافظی نوشتم. با حال عجیبی از خانه بیرون زدم و هدفونم را روی گوشم گذاشتم.
نوشتم : میدونم روزهای سختی رو پشت سر میذاری، شاید به یکم فضا نیاز داشته باشی. لازم بود زنگ بزن.
دیروز جمعه بود.
با وسواس هرچه را که گوشه ی اتاق جا خوش کرده بود برداشتم و انداختم توی ماشین لباسشویی. یک هفته ای بود که لباسهایم روی مبل ولو شده بودند، انگار قرار بود تا ابد جلوی تلویزیون استراحت کنند، به آنها هم رحم نکردم و گذاشتمشان توی کمد.
تصمیم گرفته بودم این آخر هفته بروم هانوفر. از قبل به فرشید گفته بودم که مجال ماندن ندارم، دوست دارم بزنم بیرون، از اتاقم، خانه ام، شهرم و هرچیزی که رنگ آشنایی دارد. او هم این را میدانست. با این همه برای خرید بلیت دیر جنبیدم. جانم برایت بگوید که قیمت بلیت قطار تنه میزد به هواپیما، اخرش بلیت اتوبوس گرفتم. این هفته را به انتظار تنهایی آخر هفته نشسته بودم. تنها نشستن توی اتوبوس، آهنگ گوش دادن، و بیدلیل لبخند زدن.
دیگر وقتش بود، کولهام را بستم. یک کتاب هم برای احتیاط گذاشتم توی کیفم. جوری بار سفر کرده بودم، که انگار با شتر میروم قندهار. چه شد که آخرش شد ده کیلو بار نمیدانم.
سر ساعت به ترمینال رسیدم و پریدم توی اتوبوس.
به بیرون رو نگاه میکردم. انگار عروسی بود وسط ترمینال! یک ایل و طایفه با لباس مهمانی جمع شده بودند وسط ترمینال! همه شیک و مرتب، همه هم جوان و زیر ٢۵ سال. شده بودم علامت تعجب. آخر این چه جایی است برای مهمانی گرفتن؟
زیاد طول نکشید تا بفهمم چه خبر است. اینجا اتوبوس هست مخصوص پارتی کردن! جلل خالق. مثلاً از آمستردام میکوبند و میروند تا بروکسل، پایکوبی میکنند در دل روز و شب، مقصد هم مهم نیست، آمده اند همدیگر را ببیند.
رگ ندیده بازیهام گل کرد و این لحظه را عکس گرفتم، یک پلان خاص بود از یک دنیای ناآشنا.
پنج دقیقه نبود که سوار اتوبوس شدم و اتوبوس راه افتاد به مقصد پراگ.
آمستردام روزهای آفتابی تو چه هستی که تکراری نمیشوی؟ میشوی شبیه نقاشی های ونگوک. رنگ سبز روشن درخت ها و آبی آسمان و پاکی هوا، انگار افتاده روی بوم نقاشی.
در خیالات خودم غرق بودم که صدای یکنواخت اتوبوس آرامآرام شد لالایی. بیآنکه بدانم کی، دو ساعتی خوابیدم.
وقتی بیدار شدم، اتوبوس کنار جاده ایستاده بود. دو مأمور بالا آمدند؛ یکی پیرمردی با موهای سفید، دیگری مردی جوانتر با موهایی جوگندمی. خیلی زود به صندلی من رسیدند. پیرمرد جلو آمد و با لحنی آرام پاسپورت و کارت اقامتم را خواست.
برای اولین بار بود که جایی غیر از فرودگاه کسی کارت اقامتم را میخواست. همان لحظه فهمیدم که کنترلهای مرزی آلمان بهخاطر ورود مهاجران غیرقانونی، جدیتر شده.
مأمور نگاهی به عکس کارت انداخت، لبخند زد. من هم، ناخودآگاه، لبخند زدم.
گفت: «جوونتر بودی!»
خندیدم و گفتم: «ظاهرم رو عوض کردم.»
پاسپورت را با همان لبخند پس داد و به انگلیسی گفت: «تشکر.»
عجیب بود. آلمانیها معمولاً ها انگلیسی حرف نمیزنند. تعصب خاصی دارند روی زبانشان.
پاسپورت را گذاشتم توی کیفم و دوباره هدفون را روی گوشم.
تا رسیدن به اُسْنابروک، آهنگهای عربی گوش دادم؛ چند قطعه از فیروز، با آن صدای سبک و لطیف و مهربانش.
درست همان چیزی که دلم در آن لحظه لازم داشت
از آلمان، هامبورگ توی ذهنم بود. شهری شلوغ و پر از بیخانمان و خیابونهای نهچندان تمیز. خیلی دور از تصور من از یک شهر اروپایی. ولی اُسْنابروک متفاوت بود. وقتی از پنجرهی اتوبوس نگاه میکردم، شهر چشمنواز بود. خیابونهای باریک، ساختمانهای گوتیک، و درختهای سبز. این ترکیب، برای من «روستاشهر» بود. خودم این واژه را ساختهام. به شهرهایی میگویم که خبری از بلوارهای پهن و ساختمانهای بلند نیست، از شلوغی و ترافیک و هیاهو هم همینطورو اگر هم باشد به چشم نمیآید. اما زندگی در این خیابانها جریان دارد. ماشینها، چراغقرمزها، مغازهها و آدمهایی که از خریدشان را کرده اند و دارند برمیگردند خانه، همه هستند اما شهر دور از شهریت کلیشهای است.
پنج دقیقهای در اسنابروک توقف کردیم و نزدیک غروب بود که دوباره راه افتادیم.
گوشی را درآوردم که از منظره عکس بگیرم، ولی زیادی تاریک بود. گوشی را گذاشتم توی جیبم، همان لحظه ویبره زد. دوستم ویس فرستاده بود. دانلودش کردم، پلی که کردم میخواند:
«دیشب تو خواب وقت سحر
شهزادهای زرینکمند
نشسته بر اسب سفید
میومد از کوه و کمر
…»
صدای دوستم شنیدنی بود. آن صدا و شعر و نور آخر غروب را دوست داشتم. چشمهایم را بستم از آهنگ، از متن و از همه چیز، لذت میبردم. زندگی به غایت زیبا مینمود.