دستگیره در چرخید. فرشید رسیده بود خانه. قرار بود امروز سورپرایز شوم، کدام گوشه هانوفر به انتظار من نشسته بود؟ یک کافه دنج یا درختی باشکوه؟ شاید هم سنگفرش های خیابانی شلوغ. گاهی همین چیزهای کوچیک دلخوشت میکنند.
حالا در کاملا باز شده بود و فرشید مبهوت مانده بود در آستانه در. انگار این آدم همان آدم آهن و آینه دیده نبود.
واقعا سورپرایز شدم، گمان کنم گوشه ی همین اتاق تنها جای هانوفر بود که منتظرم بود.
پرسیدم : خوبی؟
نهیب زدم به خودم که مرد حسابی معلوم است خوب نیست. چه سوال بی ربطی است آخر! بعد صدای دیگری بلند شد و گفت خسته است لابد. ولی صورتش خسته نبود، ویران بود. کشتی هایش غرق شده بود.
جواب داد : نمیدونم این یه ساعت آخر که شرکت بودم چجور گذشت. خاله ام فوت کرد.
معلوم بود خاله اش را سرحد جان دوست دارد. هرچه میگفتم بی فایده بود. اصلا اینجور مواقع حرف زدن بی فایده است. کلمات بی صدا در بدنم دویدند. بلند شدم و دستانم را باز کردم. یک آغوش همانی بود که به زبان بلد نبودم بگویم.
گفتم : "سخته. میدونم."
واقعا هم میدانستم. حالا نه وقت حرف زدن بود نه تسلی.
دوست نداشتم زیاد آنجا بمانم. حالا حالاها وقت حرف زدن نبود. وقت سکوت بود.
گفتم : من میرم دوش بگیرم.
شاید یک ربع زمان کافی بود که آن اطراف نباشم.
وقتی برگشتم دستپاچه بودم. دوست نداشتم آنجا باشم، انگار سربار بودم. گفتم : ببین بیا برنامه سفر رو کنسل کنیم من امشب برمیگردم آمستردام.
از من اصرار و از او انکار که نمیشود، نه اینکه حالش خوب شده باشد، فقط نمیخواست اندوهش دامن من را بگیرد.
کمی باهم حرف زدیم، خواستم کمی حواسش را پرت کنم اما خودم هم میدانستم که نمیشود.
گفت : پاشو بریم پارک. این پارکه جای خاصیه. منطقه حفاظت شدهس.
راه افتادیم سمت آنجا. سوار اتوبوس شدیم. به پیشنهاد فرشید بلیت روزانه خریدم. با این بلیت هرچقدر میخواهی سوار اتوبوس و مترو و تراموا میشوی، برای ٢۴ ساعت. اینجا (آلمان) وقتی سوار اتوبوس میشوی از مبدا تا مقصد کسی نمیپرسد از کجا آمده ای یا به کجا میروی یا بلیت خریده ای یا نه. شاید فقط یکبار مامور بیابد و چک کند. شانسی است.
هلند که در مترو و اتوبوس دستگاه کار گذاشته که مگس هم اگر سواری میخواهد باید بلیت بخرد. ترس این را داشتم که یکی بیاید و بپرسد چرا بلیت ورود و خروج نزدید اما خبری نبود، اصلا دستگاهی نبود. چه میکند این زندان ذهن.
رسیدیم نزدیک های پارک و از زیر یک پل رد شدیم. زیر این پل بوی زیرپل های هلند را نمیداد!! بوی طبیعت میامد. هلند که هر گوشهی مستوری ببینی امکان ندارد بوی ادرار ندهد! مثل بلژیک.
از فرشید پرسیدم که مگر آلمان نمیشود در گوشه خیابان ادرار کرد. گفت "امتحان کن اما مفتی نیست. ببینند جریمه شدی چند صد یورو."
رسیدیم به دروازه های همان منطقه حفاظت شده. منظره بی نظیر بود!! بینهایت زیبا. انگار یک تیکه از آمستردام را گذاشتهاند اینجا با رنگ و لعاب بیشتر. چون منطقه حفاظت شده بود تنها میشد در امتداد جاده حرکت کرد. از جاده خارج میشدی و خودت میرفتی سمت حیوانات جریمه داشت. خوش سانس اگر بودی حیوانات خودشان می آمدند سر جاده. برای ما که نشد.
دو ساعتی آنجا بودیم. ساعت شش بعد از ظهر بود اما بهار اروپا از شب بیزار است. اگر نمیدانستی انگار ساعت دو بعد از ظهر تهران بود با گرمایی بی رمق تر.
زیاد آنجا نماندیم و زود برگشتیم خانه. دوباره به فرشید گفتم : سفر رو کنسل میکنیم. بی برو برگرد. تو هفته بعد میای هلند حال و هوات عوض شه.
خیلی اصرار کردم تا قبول کرد. گفت : ببخشید، نمیخواستم اینجور بشه.
اینها کلمه نبود که میگفت، سخت نبود رفاقت را از صدایش شنیدن. با این حال بدش هم نمیخواست من هم بدحال شوم.
گفتم : حرفشو نزن. بعد نه ماه دیدمت! همین سوغات سفرمه.
همانجا بلیط برگشت را گرفتم که یک شب راهی آمستردام شوم. وقتی رسیدیم خانه خستگی از ما میچکید. اما نه لب سکوت داشتیم نه چشم خواب. چهار ساعتی حرف زدیم. فرشید از چهار صبح بیدار بود. ساعت یازده بود که گفت : من یکم بخوابم، قبل از رفتنت بیدارم کن .
به زبان گفتم : باشه.
در دلم گفتم : راحت بخواب
ساعت یک شد، فرشید خواب بود، کوله ام به همان سنگینی شروع سفر بود. چراغ را بستم و با احتیاط در را باز کردم.
دلم برایش میسوخت. میدانستم دور باشی و کاری نتوانی کنی چقدر دردناک است. دلت آنجا و خودت اینجا . کاملا او را میفهمیدم.
در اتاق را به آرامی بستم و یک پیام خداحافظی نوشتم. با حال عجیبی از خونه بیرون زدم و هدفون روی گوشم گذاشتم.
نوشتم : میدونم روزه سختی رو پشت سر میذاری، شاید به یکم فضا نیاز داشته باشی. لازم بود زنگ بزن.
سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و کمی بعد در اتوبوس نشسته بودم. زیاد طول نمیکشید برسم خانه. همانجا چشم هایم را بستم و خوابیدم.
خداحافظ هانوفر