کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

گاه نویس های یک مهاجر |‌ شناسنامه کامل 26پیامبر قرآنی
کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

کرانه : گاه نویس های یک مهاجر | شناسنامه و شجره نامه پیامبران قرآنی

گاه نویس های یک مهاجر |‌ شناسنامه کامل 26پیامبر قرآنی

از آمستردام تا هانوفر : قسمت دوم

قسمت اولhttps://payambaranname.blogsky.com/1404/02/25/post-105/%d8%a7%d8%b2-%d8%a2%d9%85%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%aa%d8%a7-%d9%87%d8%a7%d9%86%d9%88%d9%81%d8%b1-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d9%84



فاصله‌ی اسنابروک تا هانوفر کوتاه‌تر از آن بود که انتظارش را داشتم. قرار بود ساعت ده برسم، و بی‌آنکه نیاز به شتاب باشد، همان حوالی آنجا بودم.

نه ماه از آخرین دیدارم با این شهر می‌گذشت. باورم نمی‌شد. می‌نمود که تنها دو ماه از آن روزها گذشته. البته آنقدرها اتفاق افتاده بود در این نه ماه، که بیشتر از گنجایش سه فصل بود. اما زمان، برخلاف عادتش، چندان سنگین نگذشته بود.


مسیر را خوب می‌شناختم. نیازی نبود به فرشید زنگ بزنم تا آدرس را دوباره بفرستد. بی‌هیچ مکثی وارد ترمینال شدم و رفتم به سمت میسبورگ(محله‌ای در هانوفر).

بیست دقیقه بعد، مقابل خانه‌ی دوستم بودم. در را که باز کرد، بوی پاستا می‌آمد. لبخندش همان بود، اما خودش نه. دو برابر شده بود! درست مثل کسی که ماه‌ها با آینه و آهن سر کرده باشد. من هم تغییر کرده بودم. آن‌قدر که حتی یک نگاه کافی بود تا بفهمد.


شام را با هم خوردیم. حرف زدیم، از شادی‌های نصفه‌نیمه، از سوغاتی‌هایی که بیشتر از جنس خاطره بودند تا کالا، و از آرزوهایی که هنوز جرات بیانشان را داریم. 

فرشید شیفت شب داشت؛ باید ساعت چهار می‌رفت سر کار. حوالی دو شب بود. هر دو خسته. من از راه، او در آستانه‌ی کاری طولانی.

نخستین شب پس از رسیدن، همیشه عجیب است. ترکیبی از خستگی، بلاتکلیفی، و فکرهایی که تنها در غربت سفر سر بر می‌آورند. لیست کارهایی که باید در روزهای بعد انجام بدهم، ساعت خوابی که باید از نو تنظیم شود، و گاهی حس خاموشی‌ و سکوت که میتواند کلافه کند. خبر خاصی میدانستم که نیست، اما خستگی، خاک حاصل‌خیزی برای اندیشه‌های بی‌رمق است.


تا پنج صبح در تخت غلت زدم. وقتی فرشید رفت، هنوز بیدار بودم. خواب سراغم آمد، اما نه چندان ماندگار. پنج ساعت بعد، چشم باز کردم و رفتم به آشپزخانه؛ جایی که اراده ام آنجا دوامی ندارد.


این روزها افتاده‌ام به شمردن کالری. شکم و پهلوهایم به طرز تمسخرآمیزی بزرگ شده‌اند. اما گرسنگی، فرمانروای مقتدری‌ست. شش تخم‌مرغ را بی‌معطلی بلعیدم. مثل پرنده ای که در قفس را باز دیده.


صبحانه ام را خوردم و یک‌راست رفتم سمت اتاق فرشید. قبل از اینکه دستگیره را بچرخانم صورتم را چرخاندم. پشت سرم در راهرو «دان» ایستاده بود. دختری حدوداً سی‌ساله، هم‌خانه‌ی فرشید. ده سال پیش از سیرالئون به آلمان آمده. لبخندش نرم بود و نگاهش آرام. بی اغراق دو برابر من هیکل داشت. قصه‌اش را هنوز نشنیده‌ام، اما مطمئنم قصه‌ای دارد.


تا پیش از آشنایی با دان، تنها چیزی که از سیرالئون می‌دانستم، موقعیت جغرافیایی‌اش بود: جایی در دل آفریقا. اما نمی‌دانستم دقیقا کجا. شرق، غرب، مرکز؟ تیری در تاریکی انداختم و پرسیدم: «سیرالئون غرب آفریقاست؟»

نمی‌خواستم ناآگاه به نظر برسم. نگران بودم نادانی‌ام توهین تلقی شود.

لبخند زد و گفت: «آره. همسایه‌ی گینه و لیبریا هستیم.»


از شنیدن نام لیبریا خوشحال شدم. در شرکت‌مان یکی از کشورهایی که به آن خدمات ارائه می‌دهیم، همین لیبریاست. برایم جالب بود که حالا سیرالئون هم روی نقشه‌ی ذهنم روشن‌تر است.


کشورهای غرب آفریقا، سال‌ها مستعمره‌ی فرانسه و بریتانیا بودند. بعد از جنگ جهانی دوم، اروپا تصمیم گرفت استقلال این کشورها را به رسمیت بشناسد. البته که نه از سر خیرخواهی. مثلاً فرانسه تنها در صورتی استقلال را واگذار می‌کرد که مستعمراتش واحد پول‌شان را به پول فرانسه، «پگ» کنند. یعنی اقتصاد این کشورها نه بر اساس تولید و تجارت داخلی، بلکه بر اساس نوسان ارز اروپا تنظیم شود. نتیجه؟ اقتصادی که هیچوقت سر پا نمیشود؛ با هزینه‌های زندگی و سرمایه‌گذاری شبیه اروپا که نه، بیشتر، اما بدون زیرساخت‌.


دلم می‌خواست بیشتر بدانم. از دان پرسیدم: «فرانسوی صحبت می‌کنی؟»

تا یادم نرفته بگویم، انگلیسی را با لهجه‌ای روان و در عین حال ساده حرف می‌زد. حدس زدم از خانواده‌ای مرفه باشد. اما گفت: «نه، ما انگلیسی شکسته حرف می‌زنیم.»

انگلیسی شکسته می‌شود مشابه همان زبان کوچه بازاری خودمان. کلمات همانند که در زبان معیار، اما با آوایی متفاوت.


پرسیدم: «انگلیسی؟ مگه غرب آفریقا مستعمره‌ی فرانسه نبود؟»

جواب داد: «سیرالئون مستعمره‌ی بریتانیا بود. ولی همسایه‌مون، گینه، مستعمره‌ی فرانسه. واسه همینه ما انگلیسی حرف می‌زنیم و اونا فرانسوی.»


از ساختار سیاسی کشورش گفت؛ از قبیله‌گرایی و خویشاوندسالاری.

وقتی نخست‌وزیر از قبیله‌ای خاص باشد، تمام کابینه از همان قبیله انتخاب می‌شوند. فقط برای بستن دهان دیگران، گاهی اسمی از قبیله‌های دیگر می‌آید، اما در عمل، سیاست دست همان جماعت باقی می‌ماند.

پرسیدم: «نخست‌وزیر؟ یعنی پادشاه دارید؟»

گفت: «نه. ولی چون مستعمره‌ی بریتانیا بودیم، ملکه یا شاه انگلستان رو ملکه‌ی خودمون می‌دونستیم.»


از بی‌ارزشی پول کشورش گفت. اینکه دلار در معاملات نقش اصلی را دارد اما دولت با کنترل و نظارت سعی می‌کند گردش آن را محدود کند.

به ذهنم رسید: آیا در چنین سرزمینی، مفهومی به نام “میهن‌پرستی” اصلاً وجود دارد؟ مرزهای این کشورها را که تاریخ و جنگ تعیین نکرده‌اند. خط‌کش و خودکارِ استعمار نقشه‌ها را بریده. در چنین سرزمینی که چگونه می‌توان وطنی داشت؟


پرسیدم: «هیچ‌وقت به فکر برگشتن یا ساختن کشورت بودی؟»

گفت: «نه، ولی برادرم یه میهن‌پرست واقعیه. توی ایرلند حقوق خونده و درآمد خوبی هم داشته، ولی برگشته سیرالئون. می‌گه می‌خوام بمونم و کشورم رو بهتر کنم. حتی درآمد بالاش این‌جا اون‌قدری نیست که بتونه بیاد اروپا گردش، ولی علاقه‌ای هم نداره.»


اما خودش ماجرا را جور دیگری می‌دید. گفت آن‌جا نمی‌خواهد سرمایه‌گذاری کند، چون سند زمین‌ها قابل اعتماد نیست. گاهی یک زمین چند سند دارد.

گفت: «می‌دونی؟ هیچ استانداردی توی شهرسازی نیست. کلیسا و مسجد رو وسط مناطق مسکونی می‌سازن. ساختمون بغلی ما مسجد بود. بلندگو گذاشته بودن، اذان صبح نمی‌ذاشت بخوابیم. نمی‌تونستی هم اعتراض کنی چون گوش شنونده ای نبود.» بعد پرسید: «باورت می‌شه؟»

راستش، دلم می‌خواست بگویم: آره، خیلی هم باورم می‌شه!

اما خودش ادامه داد: اونجا مثل آلمان که کلیسا یا مسجد رو بیرون از محله‌های مسکونی؛ یا کنار مراکز عمومی میسازن نیست. نظم داره.»

بعد برایم از فری‌تاون گفت؛ پایتخت سیرالئون. شهری با نامی شاعرانه: شهر آزاد. جایی که برده‌های آزادشده‌ی آمریکایی، بعد از رهایی، به آن پناه آوردند تا از نو بسازند.

بارها در حرف‌هایش از کلمه‌ی «برده» استفاده کرد.

با خودم فکر کردم: چطور این واژه را بی‌پروا به زبان می‌آورد؟ این حجم از پذیرش گذشته، نشانه‌ی نوعی بلوغ است؛ انگار دان پذیرفته تاریخ را نمی‌شود پاک کرد. تنها باید از آن عبور کرد.


زمان زیادی با هم حرف زدیم. بعد هر دو، ناچار به بازگشت به دنیای خودمان شدیم. از آشنایی‌اش تشکر کردم و گفتم: «اگه کاری داشتی، می‌دونی کجام.»

لبخند زد، تشکر کرد و خداحافظی‌مان بی‌هیاهو تمام شد.


برگشتم به اتاق. گوشی را برداشتم و در دل همان دنیای آشنا فرو رفتم