((به نام خدا))
شاید برای یکی مثل من که بین خیلی از مسلمونها زندگی میکنم ،ترس از اینکه مسلمون باشم حرف زیاد منطقی به نظر نیاد،چون هرچی باشه تنها مسلمون این کشور نیستم که از ابراز عقیده های خودم هراس داشته باشم.
فرض کنید توی کشورهایی که اسلام هم معنی تروریست معنی میشه ،ابراز مسلمون بودن هم نه،بلکه خود مسلمون بودن چقدر میتونه دشوار باشه.
شاید بهتر باشه برای آشنایی با این مشکل،به حرف های یک اندیشمند مسلمان ساکن آمریکا از زبان خودش نگاهی بندازیم.
خانم «دالیا مجاهد»،مسلمان مصری ساکن ایالات متحده در مورد اینکه پس از واقعه 11سپتامبر چه اتفاقی افتاد،اندکی درمورد اسلام و سایر ادیان،و اشاره ای به داعش و ka ku klux و اندکی درمورد خداوند و قرآن،مطالب جالبی رو مطرح میکنن،امیدوارم که خوشتون بیاد.
سخنرانی که در زیر میبینید توصیفی از زندگی مسلمانان در غرب هست :
غروبی سخت دلگیر است،و من بنشستهام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگویند:"روزی روزگاری، مهبط وحی خدا بودست،
ونام آن حرا بودست"
برون از غار ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نو بالی
کنار غار،از هر سنگ،هر صخره، پرد بر صخرهای دیگر
و میجوید به کاوشهای پیگیری، نشانیهای مردی را
و پیدا میکنم گویی نشانیها که میجویم:
همانست، اوست،
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، نوجوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین،آن راستین،آن پاکدل، آن مرد.
و شوی برترین بانو؛ خدیجه
نیز،آن کس، کو سخن جز حق نمیگوید وغیر از حق نمیجوید
وبتها را ستایشگر نمیباشد.
واینک؛ این همان مرد ابر مرد است
" محمد " اوست.
پلاسی بر تن است او را،
و میبینم که بنشسته ست چونان چون همان ایام
همان ایام کاین ره را بسا بسیار میپیمود،
وتنها مینشست اینجا،
غمان مکه ی مشؤوم آن ایام را با غار مینالید...........
و میبینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را، که میگوید:
" خدای کعبه، ای یکتا!
درودم را پذیرا باش، ای برترو بشنو آنچه میگویم
پیام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو
پیام تلخ دختر بچگان، خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیر بار، وز آزادگی مهجور
پیام آنکه افتادست در گرداب.
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست، کاین شبها بسی تار است ...
بدین هنگام
کسی، آهسته، گویی چون نسیمی،می خزد در غار.
محمد را صدا آرام میآید فرود از اوج
و نجوا گونه میگردد، پس آنگه میشود خاموش.
و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
"بخوان!".......
اما جوابی بر نمیخیزد.
محمد سخت مبهوت است گویا،..... کاش میدیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز میگوید:
" بخوان!" ....
اما محمد همچنان خاموش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گویی،- گفت:
"........من خواندن نمیدانم!"
همان کس باز پاسخ داد:
" بخوان! بنام پرورنده ی ایزدت،کو آفرینندست ........."
و او میخواند اما لحن آوایش،
به دیگر گونه آهنگ است،
صدایی گو خدا رنگ است .
می خواند:
" بخوان به نام پرورنده ی ایزدت کو آفرینند ست ..."
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم.
غروب است و افق گلگون و خوشرنگ ا ست
و من بنشستهام اینجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگویند:" روزی روزگاری مهبط وحی خدا بود ست
و نام آن "حرا" بود ست..."
دکتر علی موسوی گرمارودی
با تشکر از وبلاگ : سیمای حضرت محمد(ص) در ادبیات فارسی
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ